وبلاگ شخصی علی علیان



پارت اول مسئول تدارکات»

 

حسین 22 ساله از خیلی از بچه های گردان کم سن و سال تر بود. با وجود این اونقدر با جربزه بود که خیلی زود تبدیل به یکی از ارکان اصلی گردان شد.

مسئولیت تدارکات و پشتیبانی گردان رو به حسین سپردند. هم زبر و زرنگ بود، هم به خاطر طول سالهای حضورش تو بسیج تجربه اش زیاد بود.

کار  تدارکات یک گردان رزمی کار سنگینیه اما حسین خیلی دقیق و با برنامه بود. خیلی راحت از پس کار سخت و سنگین تدارکات براومد


از هفت صبح تا سه بعد از ظهر مشغول بود، بی وقفه و بی استراحت. حتی گاهی سر نماز جماعت هم نمی دیدیمش. سرش مدام به این انبار و اون انبار گرم بود.  

 



پارت دوم رفتم که سر مچشو بگیرم»

 

از صبح می رفت تو انبار تا بعد از ظهر. یه روز گفتم برم بهش سر بزنم.

(با خودم گفتم شاید حسین می ره اونجا می خوابه). خواستم برم سر مچشو بگیرم.

رفتم داخل انبار.

انتظار داشتم کولر گازی داشته باشه.

وارد که شدم خفه شدم.  

گرما و شرجی هوا یه حالت کوره مانند درست کرده بود. 

واقعا یه لحظه هم تحملش سخت بود.

(توی گرمای 60-70 درجه ای اهواز) واقعا باورش برام سخت بود که حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط  کار می کنه.

نگاش کردم. با یه زیرپوش ایستاده بود. سر تا پا خیس عرق؛

داشت مداحی می خوند و مشغول مرتب کردن انبار بود. 

با عصبانیت بهش گفتم یه ساله اینجا مرتب نشده.

بیا بریم الانه که فشارت بیفته ها. 

گفت داداش این وسایل مال بیت الماله و من طبق وظیفه ای که دارم مسئولم اینجا رو مرتب کنم. 

گفتم نمیشه، همین الان بیا بریم تا نیفتادی رو دستمون. 

هر چی اصرار کردم نتونستم راضیش کنم که بیاد و بریم.

می دونستم هر چی بگم دیگه فایده ای نداره، از قدیم گفتن نرود میخ آهنین در سنگ.

این رفیق ما  

مرغش یک پا داره اگه بخواد کاری رو انجام بده، حتما انجامش می ده. 

آخر سری هم گفت اگه می خوای بمون و کمک کن‌ اگه نمی خوای هم لطفا غر نزن بزار من کارمو انجام بدم. 

خواستم کمکش کنم، یکمی هم موندم و خودمو مشغول کردم ولی راسستش نفسم بالا نمی اومد.

بلند داد زدم حسین! داداش من دارم می رم خونه، الان سرویس می ره و من  

جا می مونم. 

با خنده گفت از اولم می دونستم از تو آبی گرم نمی شه. 

خندیدم و از انبار زدم بیرون. 

رفتم خونه ساعت 2 عصر شده بود. خیلی خسته بودم. 

گرفتم خوابیدم و تا ساعت 6 خواب بودم. وقتی بیدار شدم اولین کارم این بود که به حسین زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. 

گوشی رو برداشت و سریع گفت من الان سرم شلوغه بعدا زنگ می زنم. 

گفتم کجایی مگه؟! 

گفت کار انبار هنوز تموم نشده. 

گفتم مسلمون تو این هوای گرم و شرجی تو هنوز تو انباری؟! آخه اخلاص هم حدی داره. بیخیال بابا 

بخدا اگه همین الان نری آسایشگاه، زنگ می زنم به فرمانده و می گم که این  

پسر دیوونه شده. 

(راستش نقطه ضعفش همین بود نمی خواست کسی از کارایی که می کنه مطلع  

بشه) 

تا اینو شنید سریع گفت باشه.  

ولی من راضی نشدم تا ازش قول نگرفتم گوشی رو قطع نکردم.


تا مدت ها این رفتار حسین تو ذهنم مونده بود.




پارت سوم تف به ریا»

من خوابم خیلی سبکه. تقریبا ساعت 3:30 شب، حس کردم یه نفر از کنارم رد شد.

از خواب بیدار شده بودم، خواستم ببینم کیه این موقع شب؟! چکار داره؟!

تو اون تاریکی، زیاد چیزی مشخص نبود.

خیلی دقت کردم، دیدم حسین داشت نماز می خوند. 

با خودم گفتم بزار چراغا را روشن کنم و یکم اذیتش کنم. 

چراغا رو روشن کردم خواستم بگم تف به ریا، هان ریا کار داری نماز شب 

می خونی؟! 

که یهو دیدم حسین با چشمای پر از اشک زل زده به مهر و با صدای نحیف الهی العفو میگه. 

همون لحظه چراغ رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم.

راستش دیگه هیچکاری جز این نمی تونستم کنم

 




 یک جایی نوشته بود:

"انقلاب اسلامی ما قصه ای واقعی است که یکی بودِ آن با مستضعفین و پا ها و یکی نبودِ آن با مستکبرین و پولدار ها شروع می شود " 


 داستان زندگی احمد و احمدها هم ادامه همان داستان است.


دیشب توفیق داشتیم در ۴٧مین مهمانی شهداییمان، در ۴٧مین برنامه هفتگی دیدار با خانواده شهدا، مهمان داستان زندگی شهید احمد حاجیوند الیاسی باشیم.

احمد در خانواده ای سنتی در اندیمشک دیده به جهان گشود.
خانواده ای که از همان مستضعفین در کلام خمینی کبیر بودند. همانها که سالهاست مانده اند پای انقلاب خمینی، شهید داده اند پای انقلاب خمینی.
"احمد ٧ مین شهید این خانواده است."

پدری که کارگر است و بی سواد، این را خودش می گوید اما پای حرف هایش که می نشینی هیجان زده می شوی از صحبت ها و تجربه ها.
حاجی پسرش را داده، پاره تنش را. وقتی از دلتنگی های پدرانه، از داغی که دیده صحبت می کند دل سنگ هم آب می شود. حالا ما نشسته ایم واین صحبت را گوش می دهیم و تحت تاثیر حرف های حاجی.
 یکهو می گوید اینطور نیست که ما کنار بکشیم! 

برایمان از تجربه هایش می گوید.  [تجربه! حاجی تجربه کرده است تاریخ را. ما خوانده ایم و شنیده ایم.]
از سالهای قبل و بعد از انقلاب می گوید برایمان. از اینکه با چه کسانی دشمنی کرده ایم و چه کسانی دشمنی کرده اند با ما؟!
از اینکه در این سالها چه داده ایم چه گرفته ایم. می گوید جوانها داده ایم تا عزت به دست آوریم.

صحبت ها خیلی ساده است، لحن صحبت ها. اما کلید واژه ها همان مفاهیم صحبت های امام است. مفاهیم همان، مفاهیم ملکوتی و ناب امام. همان تفکری که احمد از چشمه ی گوارایِ نورِ نابش سیراب گشت.

همان تفکری که چهل سال، نه!  ١۴٠٠ سال است می گوید [هیهات من الذله]


این اخرین حرف های مکتوب شده احمد است.
جوانِ شهیدِ جهان وطن.
به پدر و مادرش نوشته. در وصیت نامه، اما انگار برای همه ما:

.در شرایطی که جهان اسلام و علی الخصوص محور مقاومت به رهبری ایران اسلامی و هدایت امام ای عزیز در میدان مبارزه با باطل قرار گرفته است و هر چند روز عده ای از برادران دینی و هم وطنم در دفاع از امت های مظلوم در سوریه و عراق و علی الخصوص یمن به شهات می رسند، ننگم آمد  در این راه نروم و بمانم.
من که در دو دهه از عمرم با ذکر یا حسین(ع) رشد و نمو یافته ام، حق بود با سر برای این راه تلاش کنم نه با دست و پا.


برادرش از احمد برایمان می گوید.

می گوید از همان بچگی همراه دیگر برادران کار می کرد. نوجوانی و جوانی هم همینطور
می گفت ماه رمضان_ در گرمایِ تیر و مرداد ماهِ خوزستان _ با هم کار می کردیم. احمد روزه می گرفت. تا ظهر که می امدیم خانه، خسته و کوفته کار بودیم. 
_حالا احمد که روزه بود بدتر از ما_
ولی انگار نه انگار با ما بوده باشد! دستی به سر و رویش می کشید و لباسی عوض می کرد می رفت مسجد و تا آخر شب مشغول کار بود.
می گوید که از همان بچگی که پایش به مسجد باز شد، _همان مسجدی که امام آن را سنگر می دانست_کار کردنش شروع شد. کار فرهنگی، کار جهادی و.
می گوید زمانی که از سوریه زنگ می زد هم پیگیر کار های مسجد بود.

از رفقای احمد برایمان می گوید. از همان نونهالان و نوجوانانی که به عشق احمد مسجد می آمدند و زمانی که سوریه بود بیشتر از همه پیگیر احوال او بودند. همانها که احمد برای تک تکشان دلسوزی کرده و همچون برادر بزرگتری، همچون معلمی بوده برایشان.

می گوید روی نماز اول وقت و جماعت خیلی حساس بود. برنامه های جلسات مسجد را طوری چیده بود که موقع نماز باشد.
"اول نماز بعد کار های دیگر" هر وقت هم که برای نماز جماعت به مسجد می رفت چند نفری از همین نوجوان ها و نونهال ها همراهش بودند.

از احترامی که برای پدر و مادر قائل بود می گوید.
از اینکه وقتی پدرِ کارگرِخسته از کار، خانه می آمد اولین کسی به استقبالش می رفت احمد بود.
از رسیدگی هایی که به مادرش که سختی روزگار، شکسته و بیمارش کرده می گوید؛ از کوتاه کردن ناخن های دست و پای مادر که احمد با عشق اینها را انجام می داد تا کارهای دیگر.

از دعای قنوت نماز احمد برایمان می گوید. از دعایی که ذکر لبش بود: اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک.

از دلتنگی های خانواده برای احمد می گوید برایمان و از خوشنودی خانواده از اینکه احمد در مسیری که آرزویش را داشته قدم نهاده.

کلیپ پایین آخرین صحبت های شفاهی احمد است که رسانه ای شده، وقتی این کلیپ را بعد شهادت احمد به رهبری نشان می دهند ، ولی امر مسلمین می گوید خداوند ما را با این شهید بزرگوار محشور گرداند.


مشاهده ویدیو






ادامه مطلب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اکسس پوینت وایرلس امیدوارانه . آموزش گام به گام دروس عربی متوسطه اول مطبوعات آبادان بهترین سایت دانلود برای شما عقیقِِ یار دانلود برای شما تولدت مبارک پانیذ